راز غم میدان شهرداری ابهر
پدر بزرگم که خدا بیامرزدش همیشه می گفتند آدم وقتی به گلهای میدان شهرداری ابهر نگاه می کند به جای شاد شدن و لذت بردن از زیبایی این گلها و سر سبزی این میدان ، غمی ناشناخته وجود انسان را فرا میگیرد و ادم ژر از اندوه می شود
خلاصه داستان این میدان و راز این غم را از پدربزرگم و سایر بزرگترها شنیده بوده و حالا این داستان واقعی را به استناد از روی کتابهای تاریخی برایتان می نویسم این نوشته برگرفته از کتاب ابهر گذری و نظری اقامحمدی است
غلامعلی خاکسار ابهری شاعر و نویسنده معروف ابهر در کتاب خود بنام "زنجیر" که در سال 1339 توسط انتشارات " گوتمبرگ" چاپ شده است در رابطه با حکومت داراب در ابهر داستانی را از قول یک نفر ناشناس که انرا سایه تاریخ نامیده نقل میکند .
او مینویسد:محل فعلی میدان شهرداری قبلا قبرستان بود و بعد بعلت اینکه در وسط شهر قرار گرفته بود انرا تخریب و به باغ کوچکی با عنوان باغ ملی تبدیل نمودند اما کسی برای وقت گذرانی یا تنوع به این پارک نمی آمد تا اینکه روزی پیرمردی تئجه ام را جلب کرد پیش او رفته سر صحبت را باز کردم آن شخص چنین آغاز کرد:
چندین سال قبل همین باغ که گورستان کهنه ای بود حفاری می کردند تا به باغ ملی تبدیل کنند سنگ قبر شکسته ای بیرون آمد که شاهد داستان دو دلداده بنام پروین دخت دختر داراب شاه و کیاراد بود .ماجرا مربوط به سالها قبل است که ابهر شهری بزرگ و پایتخت پادشاهی بنام داراب بود و تنها دخترشپرویندخت نام داشت. پروین دخت هفته ای یکبار برای تماشای شهر و انتخاب اشیاء و وسایل مورد نظرش همراه نگهبانان از کاخ سلطنتی پدرش خارج می شد و به فرمان پدر در این روز کسی حق نداشت از خانه خود بیرون آید یت دخترش آنچه را که مورد نظرش بود از میان اجناس که مغازداران برای جلب توجه او در پیشخوان می گذاشتند انتخاب کرده و به به کاخ برگردد و بعد از اتمام وقت تعیین شده صاحب مغازه ها به دربار مراجعه کرده و قیمت کالاهائی را که دختر شاه پسندیده بود دریافت می کردند.قانون ان روز چنین بود اگر کسی لغو قانون می کرد بفرمان شاه خونش ریخته می شد .
اما یکی از روزها دختر شاه در بازار شهر که به بازار زرکوبان معروف بود متوجه جوانی شد و از مشاهده جوان که روبروی او قرار گرفته بود برجای میخکوب شد و خواست فریادی بکشد و نگهبانها را خبر کند که جوان تعظیمی کرده نامه ای را با احترام بسویش دراز کرد و او با تشویش و حیرتی بی سابقه نامه را گرفت و نگاه مضطربش را به آن دوخت ولی هنوز چیزی از آن نخوانده بود که به صدای نزدیک شدن نگهبانان سر برداشت اثری از جوان ندید به شتاب و تبعیت از یک میل ناگهانی نامه را پنهان کرد چنانکه گویی اتفاقی نیفتاده به تماشای کالاها ی بازار پرداخت . پروین دخت آنروز در اتاق خلوتی نامه را گشود و در حالی که محبتی ناشناخته و اضطراب آلود قلبش را می فشرد چنین خواند:
سرور من وقتی قانون پدر تو پرده سیاهی از سکوت بروی شهر می کشد تو همچون خورشیدی در میان کوچه و بازار پرتوافشانی میکنی و قلب آرزومند من از تماشای تو می تپد تنها من هستم (در میان این همه مردم که پدر تو آنها را چون خفاش از دیدن خورشید چهره تو محروم داشته با قلبی امیدوارم بتو بنگرم.) نام: کیاراد
بعد از اتمام نامه پروین دخت با تعجب زیر لب زمزوه کرد او کیست که چنین جسور و بی پرواست ، و بعد از ساعتها تفکر و تردید یقین کرد که در دلش جایی برای محبت آن جوان ناشناس باز شده هفته دیگر پروین دخت با فاصله زیادی از نگهبان در حلیکه دلش از محبت و آرزوی دیدار کیاراد می تپید از همان بازار زرکوبان گذشته در وسط بازار به میدان برگ که حوض و فواره داشت رسید در گوشه میدان کیاراد پیدا شد و دل پروین دخت از دیدن ان فرو ریخت زیرا بیم آن داشت نگهبانان برسند و او را دستگیر کنند و می دانست مجازات کسی که انروز بیرون بیاید و به دختر شاه چشمش بیفتد مرگ است ، به شتاب خود را به گوشه ای کشید و به کیاراد اشاره کرد که نزدیک شود و آنروز پس از دیدار کوتاهی آنها از هم جدا شدند و هفته های بعد نیز ملاقات این دو دلداده که در عالم محبت خود را در یک طبقه و مرتبه می دیدند تکرار شد و چنان به هم پیوستند که تصور جدایشان بدست مرگ هم نمی رفت.
پس از این دیدارها سر انجام به این نتیجه رسیدند که شبی به اتفاق هم از شهر بگریزند و سرانجام در ان روز تاریخی پس از ساعتی درد و دل کردن و نقشه کشیدن از هم جدا شدند و قرار گذاشتند تا پاسی از شب گذشته با دو اسب از شهر بیرون روند. شوری بی پایان در دل پروین دخت موج می زد گویی فکر می کرد آن لحظه آخرین دیدار آنهاست و پس از پیمودن چند قدم به عقب برگشت و کیاراد را دید که هنوز ایستاده و حیران و آرزومند به او می نگرد با اشاره دست خداحافظی کرد و در خم بازار از چشم کیاراد ناپدید شد کیاراد بی خبر از همه جا و همه چیز به راهی که پروین دخت رفته بود خیره شد و معلوم نشد چه مدت در آنجا ماند که یک مرتبه به صدایی خشن به خود امد خواست راه فراری بیابد که دید در میان نگهبانان محاصره شده است نگهبانان او را دستگیر و پیش داراب شاه بردند داراب شاه دستور داد که عصر همان روز چشمهای کیاراد را با خنجر در آورند ئ او را به همان حال رها کنند تا عبرت دیگران گردد . آنروز در میان غوغای و هیاهوی مردم رئیس نگهبانها دستور دارب شاه را با صدای بلند برای مردم می خواند این است سزای کسی که از حکم داراب شاه سرپیچی کند. شب نزدیک شد و مردم آرام آرام از اطراف کیاراد که در خون غوطه ور بود پراکنده شدند شفقی خونین در افق پدیدار گشت و سکوتی اندوهبار بر قتلگاه عشق سایه افکند کیاراد در آخرین لحظه های عمر سر را بلند کرد و احساس کرد کسی به او نزدیک می شود این شخص کسی جز پروین دخت نبود که افتان و خیزان خود را به کیاراد رسانده بود کیاراد از صدای ناله محتضرانه پروین دخت او را شناخت که کیاراد را به سوی خود می خواند او خود را کشان کشان بطرف صدا رسانید و دست دلدار را بطرفش دراز شده بود گرفت و لبهای خون آلود را بر روی دست او گذاشت همان پروین دخت بر زمین غلطید زیرا زهری که او پس از شنیدن آن ماجرا نوشیده بود چنان کاری بود که دیگر رمقی در وی باقی نگذاشته بود و تنها نیروی عشق بود که او را تا آنجا رسانده بود تا در آخرین لحظات زندگی دست در دست معشوق داشته باشد.
اندوهی بی پایان با پرده سیاه شب بر روی شهر کشیده شد و سکوتی خون آلود و سنگین بر معبد عشق دامان افشاند و پروین دخت و کیاراد فراری ابدی و بی باز گشت کردند. در اینجا ناشناس در حالی که به بنفشه های باغ ملی شهر اشاره می کرد می گفت این بنفشه های خون الود که با ماتم و اندوه بی پایان غمی بی دلیل به قلب انسان فرو می ریزد بر روی گور پروین دخت و کیاراد روئیده اند و همین باغ ملی شما مدفن آنهاست. ناشناس پس از گفتن این سخنان از چشم ناپدید شد . او سایه تاریخ بود.